شب

ساخت وبلاگ
کلاس پنجم بودیم که پدر ب مرد. ب عینک میزد و لاغر بود و نفر وسط نیمکت یکی مانده به اخر می نشست. یادم نیست بعدش چه شد و ب چند روز و یا چند هفته نیامد، ااما پیراهن مشکی و چشمهای گود رفته اش را وقتی که برگشت یادم مانده.موضوع انشای چند هفته بعد ما نوشتن نامه به پدر بود. یادم هست که عصبانی شدم وقتی که اقای رحیمی موضوع انشا پنج شنبه هفته بعد را داد و ازمان خواست که یک نامه یک صفحه ای به پدر خود بنویسیم. رحیمی داشت انگشت توی زخم می کرد و فشارش را همه مان حس می کردیم.پنج شنبه هفته بعد رسید و رحیمی اول یکی دو نفر دیگر را پای تخته صدا کرد و بعد هم اسم ب را خواند. نفس در سینه هایمان حبس شده بود. انشای ب را یادم نیست، نزدیک سی سال از آن روز گذشته، اما یادم هست که ب بین هق هق و آب بینی و اشکی که با انگشتهایش از پشت عینک پاک میکرد، انشایش را جمله به جمله خواند و ما یک کلاس سی نفره از پسر بچه های ده یازده ساله با هر جمله اش زار زدیم و اشک ریختیم. یادم هست که انشا که تمام شد و ب که نشست سر جایش، برگشتم و رحیمی را نگاه کردم که ایستاده بود ته کلاس. نگاهش کردم که دلت خنک شد حالا که این همه درد و غم و رنج را کشیدی بیرون و پخش کردی بین ما. دیدم که رحیمی هم عینکش را داده بالا و اشکهایش را پاک می کند.نزدیک سی سال از آن روز می گذرد و من هنوز نمیدانم دلیل کار رحیمی چه بود. شاید میخواست پسرک را مجبور به گریه کند و نشانمان بدهد که تنها راه روبرو شدن با غم عبور از میان آن است و یا شاید هم می خواست یادمان بدهد که هیچ اشکالی ندارد مرد هم گریه می کند. شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت: 12:49